آوای پیروزی
شیفته راد
(داستان کوتاه)
دست مامان رو سفت تر گرفتم ، تا تو اون همه شلوغی گم نشم. صدای مردمی که اعتراض می کردن و با هم فریاد می زدن و پلیسی که به اونها حمله می کرد ، نگرانم می کرد . اون همه صدایی که متحدانه فریاد می زدن ، کنجکاوم می کرد .
مامان دستمو کشید و به سرعت از اونجا دور شدیم . اما این صحنه در ذهن من حک شده بود : مردم و در مقابل اونها پلیس ها با باتوم ها و اسلحه ها و مردمی رو که به زور و ضرب به داخل ماشین های پلیس می کشیدن ...
خیابون های دیگه خلوت بودن و عادی . انگار مردم از حال هم خبر نداشتن ، از اون عده ی معترض، یا اگه هم خبر داشتن براشون بی تفاوت بود مساله !
داد زدم : این جوری منو نکش، دستم درد گرفت !
اخم هامو کردم تو هم و دست به سینه ایستادم تو صف اتوبوس . مردی از کنارم رد شد و بهم چیزی پروند که تا بناگوش قرمز شدم . خم تر ایستادم تا این نشانه های بلوغ دیگه به چشم نیان.
شرمنده بودم از این نشانه های بلوغ ، این علایم زن بودن. دوست داشتم پسر بودم .
اتوبوس نمی یومد. مامان کلافه شده بود. پرسید : پس چرا اتوبوس نمی یاد؟
همه زبان اعتراضشون باز شد و گله ها کردن از حکومت، اتوبوس که اومد همه فراموششون شد که عصبانی بودن !
بابا مثل همیشه خونه بود و دل من از گشنگی غش می کرد . باز هم دعواهای همیشگی و بیکاری بابا بود که مامانو به گریه مینداخت .
بابا عصبانی و کلافه از این بیکاری و مایوس از پیدا کردن کار از خونه بیرون رفت. خونه پر شد از های های گریه های مامان ...
هنوز هم به اون صحنه های امروز فکر می کردم و این که منم باید می رفتم همراه اونا و اعتراض می کردم ، چون پولی که در میارم خیلی کمه. کارم خیلی سخته و اصلا دوسش ندارم. مامان هم کارش رو دوست نداره . هیچ کسی اونجا کارشو دوست نداره . یه کارگاه کوچک با چندتا زن وبچه که هیچ کدومشون حوصله ی اون یکی رو نداره . همه هی فقط کار می کنن ، هی کار میکنن یه کار کاملا یک نواخت .
مامان به یک نقطه خیره شده بود ، پرسیدم : مامان امروز چه خبر بود ؟
مامان جوابی نداد . انگار صدامو نشنیده باشه . دوباره پرسیدم : امروز چه خبر بود ؟
ناامیدانه آهسته زمزمه کرد : روز کارگر بود ...
یه جور حسرت تو صداش بود ، یه جور بی چارگی !!!
گفتم : تو از کجا می دونی ؟
: رو پارچه هایی که دستشون بود ، خوندم .
-: چی کار می کنن تو این روز ؟
: می گن که حقشون رو می خوان .
مامان بگی نگی سواد خوندن داره ، منم یه کمکی می تونم ولی از وقتی بابا بیکار شد، منم نتونستم مدرسه برم و با مامان سر کار رفتیم . پولی که هردوی ما می گیریم برابر با پولی ست که بابا میگرفت. مامان همیشه میگه : از تن فروشی که بهتره !
اما من احساس می کنم که جسم ماهم چیزی رو داره می فروشه ، چیزی غیر از تن.
سوال ها مدام می یان و میرن و من جز مامان کسی رو ندارم که ازش سوال کنم .
می پرسم : مامان، ما هم کارگریم ؟
سرشو به علامت مثبت تکون میده . میپرسم : پس چرا ما فوری رد شدیم و با اونا نموندیم؟
می پرسم : مامان، چرا پلیس ها اونا رو کتک می زدن؟
می پرسم : مگه بابا هم کارگر نیست ، پس چرا نرفت حقشو بگیره ؟
می پرسم : مگه ما کارگر نیستیم؟ پس چرا نرفتیم حقمونو بگیریم ؟
مامان بالاخره به همه ی سوال هام جواب میده ؛ توی دستهای مامان تکون تکون می خوردمو به این طرف و اون طرف پرتاب میشدم ، درست مثل یه متکا یا بالش .
مامان داد میزد : کدوم حق ؟! ندیدی چه جوری ملت رو کتک می زدن ؟! نمی فهمی که ما زنیم و نمی تونیم این جور جاها بریم ؟! کور بودی و اون همه پلیس رو ندیدی؟!
از دستش فرار کردم ،دوست داشتم داد بزنم : تو هم کور بودی و اون همه کارگر رو ندیدی ؟!
اما شرط می بندم که اگه اینو میگفتم یه استخون سالم تو بدنم نمی موند . فکر کردم شاید واقعا مامان راست میگه و ما چون زنیم نباید به این جور جاها بریم ، چون شاید چیزی بهمون بگن که تا بناگوش قرمز شیم و از وجود این نشانه های بلوغ شرمنده شیم .
آخ جون غذا ... و سفره ای که در مدت کوتاهی خالی میشه و 10 تا دستی که از سفره کنار میره و فقط دست های مامان می مونه که داره نون های باقی مونده رو جمع میکنه ...
بازهم مشاجره ی مامان و بابا و قسم های بی امان بابا که کار نیست.
از لابه لای دودهای سیگار چشمهای بابا پیداس و اون اندوهش که لابه لای دودها خاکستری میشه و بعدهم گم میشه.
بابا از وقتی بیکار شده مظلوم شده و از اون قلدری هاش دیگه اثری نمونده، مامانو هم دیگه کتک نمی زنه و گاهی اونقدر خاموش به یک نقطه خیره میشه که من حتی به زنده بودنش شک میکنم .
مامان هم دیگه برام نقاشی نمیکشه و برام از گذشته هاش نمیگه ، همیشه اونقدر خسته اس که تو همون راه برگشت به خونه به خواب میره .
می پرسم : بابا، مگه تو کارگر نیستی ؟
میگه : فعلا که بی کاریم.
-: پس چرا امروز نرفتی همراه بقیه کارگرها اعتراض کنی ؟!
: چه فایده؟!
ومن به این پاسخ فکر میکنم که چه فایده در ازای اون کتکی که می خورم ؟!
موقع خواب مدام داشتم نقشه می کشیدم که فردا سر کار نمیرم و میرم همراه بقیه کارگرها و...
و همش به این فکر می کردم که چه فایده ، در ضمن من یه زنم و نمی تونم جایی برم ...
یکی با لگد می زنه بهم و غرغر می کنه : وول نخور، می خوام بخوابم.
برادرمه ، نیم خیز میشم و میگم : امروز دیدمت بین کارگرا .
میگم : چرا بابا نیومد ؟ یا مامان ؟ فردا منم باهات بیام ؟
چشم هاشو می بنده با تمسخر میگه : تموم شد. فقط 1 روزه . بگیر بخواب حالا تا سال دیگه .
عصبانی میشم و بازوشو محکم تکون میدم : هی! نخواب ! یعنی چی ؟
: یعنی تا سال دیگه خوب بخوابی ...
بازوشو می کشه کنار و من تو تاریک روشنای اتاق کبودی های بازو و گردنش رو متوجه میشم...
تو حال گریه و خشم مدام به این فکر می کنم که چرا فقط 1 روز؟ مگه ما فقط 1 روز بهمون سخت میگذره که فقط 1 روز اعتراض می کنیم ؟! مگه فقط در کل سال 1 بار حقمون خورده میشه که فقط 1 بار اعتراض می کنیم ؟! شاید چون خیلی از کارگرها همراه ما نیستن، یا شایدم بی خبرن مثل همون مردم تو خیابون ، یا شایدم می ترسن شرکت کنن و مثل بابا اخراج بشن.
اما منم یک کارگرم، مثل بابا، مثل مامان، هرچند خیلی کوچکم، اما کارگری هستم که به اجبار محروم شدم از آموزش ، محروم شدم از هرگونه رشد و این کودکی منه که انقدر ساده از دست رفت...
با صدای گریه هام برادرم از جاش بلند شد ، با کلافه گی گفت : میذاری بخوابیم ؟!
گفتم : می دونی ، احساس می کنم دارم خفه میشم . دوست دارم داد بزنم ، ببین بازوتو ، ولی آخه چه فایده ؟! چه فایده ؟! منم حاضرم تا با اون کارگرها 1روز نه ، هرچند روز که لازم باشه به خیابون بیام و نشون بدم که برای دفاع از خودم و کارگرهای دیگه آماده ام . ولی اونا کتک میزنن ، پس چه فایده ؟! اخراجمون می کنن ، پس چه فایده ؟! آدمهای دیگه بی تفاوت و بی خبر رد میشن ، پس چه فایده ؟!
سرمو کردم تو بالش تا صدای گریه هام بقیه رو بد خواب نکنه .
برادرم شروع به حرف زدن کرد ، چقدر امیدبخش بود صداش :
گریه نکن کوچولو، کمی صبر لازمه، روز اتحاد ، روزی که فریاد می زنیم : نگاه کنید مارو ، ما تنها نیستیم ، همه کارگریم، کارگریم و معترض ، کارگریم و استثمار شده ، کارگریم و متحد و این همون فایده اس . روزی که ثابت می کنیم با اتحادمون، حتی نیروهای پلیس ضد شورش رو، این نیروهای ضد انسان رو ، وادار به عقب نشینی کردیم و این همون فایده اس ...
روزی که ثابت میکنیم با فریادهای مشترکمون ، با اتحادمون که ما کارگریم، بی توجه به این که ایرانی هستیم یا افغانی ، بی اهمیت به اینکه ... "
گفتم : بی اهمیت به این که زنیم یا مرد ؟!
: کاملا ... ما کارگریم و تصمیم ما بر این است کز زندگانی بد بیشتر از مرگ بترسیم .
درباره جمله هاش فکر می کردم : ایرانی بودن و افغانی بودن مهم نیست . مهم اینه که ما کارگریم . زن بودن و مرد بودن مهم نیست ، مهم اینه که ما کارگریم و تصمیم ما بر این است کز زندگانی بد بیشتر از مرگ بترسیم ...
اولین شبی بود که من دیگه شرمی نداشتم از نشانه های بلوغم ، من یک کارگرم ، من یک زن کارگرم ، من یک کودک کارگرم ...
... و سپیده ی صبح ، صبح عزیز رو به انتظار نشسته بودم .
No comments:
Post a Comment