Thursday, September 6, 2007

آوای پیروزی

TinyPic image

شیفته راد

(داستان کوتاه)

دست مامان رو سفت تر گرفتم ، تا تو اون همه شلوغی گم نشم. صدای مردمی که اعتراض می کردن و با هم فریاد می زدن و پلیسی که به اونها حمله می کرد ، نگرانم می کرد . اون همه صدایی که متحدانه فریاد می زدن ، کنجکاوم می کرد .

مامان دستمو کشید و به سرعت از اونجا دور شدیم . اما این صحنه در ذهن من حک شده بود : مردم و در مقابل اونها پلیس ها با باتوم ها و اسلحه ها و مردمی رو که به زور و ضرب به داخل ماشین های پلیس می کشیدن ...

خیابون های دیگه خلوت بودن و عادی . انگار مردم از حال هم خبر نداشتن ، از اون عده ی معترض، یا اگه هم خبر داشتن براشون بی تفاوت بود مساله !

داد زدم : این جوری منو نکش، دستم درد گرفت !

اخم هامو کردم تو هم و دست به سینه ایستادم تو صف اتوبوس . مردی از کنارم رد شد و بهم چیزی پروند که تا بناگوش قرمز شدم . خم تر ایستادم تا این نشانه های بلوغ دیگه به چشم نیان.

شرمنده بودم از این نشانه های بلوغ ، این علایم زن بودن. دوست داشتم پسر بودم .

اتوبوس نمی یومد. مامان کلافه شده بود. پرسید : پس چرا اتوبوس نمی یاد؟

همه زبان اعتراضشون باز شد و گله ها کردن از حکومت، اتوبوس که اومد همه فراموششون شد که عصبانی بودن !

بابا مثل همیشه خونه بود و دل من از گشنگی غش می کرد . باز هم دعواهای همیشگی و بیکاری بابا بود که مامانو به گریه مینداخت .

بابا عصبانی و کلافه از این بیکاری و مایوس از پیدا کردن کار از خونه بیرون رفت. خونه پر شد از های های گریه های مامان ...

هنوز هم به اون صحنه های امروز فکر می کردم و این که منم باید می رفتم همراه اونا و اعتراض می کردم ، چون پولی که در میارم خیلی کمه. کارم خیلی سخته و اصلا دوسش ندارم. مامان هم کارش رو دوست نداره . هیچ کسی اونجا کارشو دوست نداره . یه کارگاه کوچک با چندتا زن وبچه که هیچ کدومشون حوصله ی اون یکی رو نداره . همه هی فقط کار می کنن ، هی کار میکنن یه کار کاملا یک نواخت .

مامان به یک نقطه خیره شده بود ، پرسیدم : مامان امروز چه خبر بود ؟

مامان جوابی نداد . انگار صدامو نشنیده باشه . دوباره پرسیدم : امروز چه خبر بود ؟

ناامیدانه آهسته زمزمه کرد : روز کارگر بود ...

یه جور حسرت تو صداش بود ، یه جور بی چارگی !!!

گفتم : تو از کجا می دونی ؟

: رو پارچه هایی که دستشون بود ، خوندم .

-: چی کار می کنن تو این روز ؟

: می گن که حقشون رو می خوان .

مامان بگی نگی سواد خوندن داره ، منم یه کمکی می تونم ولی از وقتی بابا بیکار شد، منم نتونستم مدرسه برم و با مامان سر کار رفتیم . پولی که هردوی ما می گیریم برابر با پولی ست که بابا میگرفت. مامان همیشه میگه : از تن فروشی که بهتره !

اما من احساس می کنم که جسم ماهم چیزی رو داره می فروشه ، چیزی غیر از تن.

سوال ها مدام می یان و میرن و من جز مامان کسی رو ندارم که ازش سوال کنم .

می پرسم : مامان، ما هم کارگریم ؟

سرشو به علامت مثبت تکون میده . میپرسم : پس چرا ما فوری رد شدیم و با اونا نموندیم؟

می پرسم : مامان، چرا پلیس ها اونا رو کتک می زدن؟

می پرسم : مگه بابا هم کارگر نیست ، پس چرا نرفت حقشو بگیره ؟

می پرسم : مگه ما کارگر نیستیم؟ پس چرا نرفتیم حقمونو بگیریم ؟

مامان بالاخره به همه ی سوال هام جواب میده ؛ توی دستهای مامان تکون تکون می خوردمو به این طرف و اون طرف پرتاب میشدم ، درست مثل یه متکا یا بالش .

مامان داد میزد : کدوم حق ؟! ندیدی چه جوری ملت رو کتک می زدن ؟! نمی فهمی که ما زنیم و نمی تونیم این جور جاها بریم ؟! کور بودی و اون همه پلیس رو ندیدی؟!

از دستش فرار کردم ،دوست داشتم داد بزنم : تو هم کور بودی و اون همه کارگر رو ندیدی ؟!

اما شرط می بندم که اگه اینو میگفتم یه استخون سالم تو بدنم نمی موند . فکر کردم شاید واقعا مامان راست میگه و ما چون زنیم نباید به این جور جاها بریم ، چون شاید چیزی بهمون بگن که تا بناگوش قرمز شیم و از وجود این نشانه های بلوغ شرمنده شیم .

آخ جون غذا ... و سفره ای که در مدت کوتاهی خالی میشه و 10 تا دستی که از سفره کنار میره و فقط دست های مامان می مونه که داره نون های باقی مونده رو جمع میکنه ...

بازهم مشاجره ی مامان و بابا و قسم های بی امان بابا که کار نیست.

از لابه لای دودهای سیگار چشمهای بابا پیداس و اون اندوهش که لابه لای دودها خاکستری میشه و بعدهم گم میشه.

بابا از وقتی بیکار شده مظلوم شده و از اون قلدری هاش دیگه اثری نمونده، مامانو هم دیگه کتک نمی زنه و گاهی اونقدر خاموش به یک نقطه خیره میشه که من حتی به زنده بودنش شک میکنم .

مامان هم دیگه برام نقاشی نمیکشه و برام از گذشته هاش نمیگه ، همیشه اونقدر خسته اس که تو همون راه برگشت به خونه به خواب میره .

می پرسم : بابا، مگه تو کارگر نیستی ؟

میگه : فعلا که بی کاریم.

-: پس چرا امروز نرفتی همراه بقیه کارگرها اعتراض کنی ؟!

: چه فایده؟!

ومن به این پاسخ فکر میکنم که چه فایده در ازای اون کتکی که می خورم ؟!

موقع خواب مدام داشتم نقشه می کشیدم که فردا سر کار نمیرم و میرم همراه بقیه کارگرها و...

و همش به این فکر می کردم که چه فایده ، در ضمن من یه زنم و نمی تونم جایی برم ...

یکی با لگد می زنه بهم و غرغر می کنه : وول نخور، می خوام بخوابم.

برادرمه ، نیم خیز میشم و میگم : امروز دیدمت بین کارگرا .

میگم : چرا بابا نیومد ؟ یا مامان ؟ فردا منم باهات بیام ؟

چشم هاشو می بنده با تمسخر میگه : تموم شد. فقط 1 روزه . بگیر بخواب حالا تا سال دیگه .

عصبانی میشم و بازوشو محکم تکون میدم : هی! نخواب ! یعنی چی ؟

: یعنی تا سال دیگه خوب بخوابی ...

بازوشو می کشه کنار و من تو تاریک روشنای اتاق کبودی های بازو و گردنش رو متوجه میشم...

تو حال گریه و خشم مدام به این فکر می کنم که چرا فقط 1 روز؟ مگه ما فقط 1 روز بهمون سخت میگذره که فقط 1 روز اعتراض می کنیم ؟! مگه فقط در کل سال 1 بار حقمون خورده میشه که فقط 1 بار اعتراض می کنیم ؟! شاید چون خیلی از کارگرها همراه ما نیستن، یا شایدم بی خبرن مثل همون مردم تو خیابون ، یا شایدم می ترسن شرکت کنن و مثل بابا اخراج بشن.

اما منم یک کارگرم، مثل بابا، مثل مامان، هرچند خیلی کوچکم، اما کارگری هستم که به اجبار محروم شدم از آموزش ، محروم شدم از هرگونه رشد و این کودکی منه که انقدر ساده از دست رفت...

با صدای گریه هام برادرم از جاش بلند شد ، با کلافه گی گفت : میذاری بخوابیم ؟!

گفتم : می دونی ، احساس می کنم دارم خفه میشم . دوست دارم داد بزنم ، ببین بازوتو ، ولی آخه چه فایده ؟! چه فایده ؟! منم حاضرم تا با اون کارگرها 1روز نه ، هرچند روز که لازم باشه به خیابون بیام و نشون بدم که برای دفاع از خودم و کارگرهای دیگه آماده ام . ولی اونا کتک میزنن ، پس چه فایده ؟! اخراجمون می کنن ، پس چه فایده ؟! آدمهای دیگه بی تفاوت و بی خبر رد میشن ، پس چه فایده ؟!

سرمو کردم تو بالش تا صدای گریه هام بقیه رو بد خواب نکنه .

برادرم شروع به حرف زدن کرد ، چقدر امیدبخش بود صداش :

گریه نکن کوچولو، کمی صبر لازمه، روز اتحاد ، روزی که فریاد می زنیم : نگاه کنید مارو ، ما تنها نیستیم ، همه کارگریم، کارگریم و معترض ، کارگریم و استثمار شده ، کارگریم و متحد و این همون فایده اس . روزی که ثابت می کنیم با اتحادمون، حتی نیروهای پلیس ضد شورش رو، این نیروهای ضد انسان رو ، وادار به عقب نشینی کردیم و این همون فایده اس ...

روزی که ثابت میکنیم با فریادهای مشترکمون ، با اتحادمون که ما کارگریم، بی توجه به این که ایرانی هستیم یا افغانی ، بی اهمیت به اینکه ... "

گفتم : بی اهمیت به این که زنیم یا مرد ؟!

: کاملا ... ما کارگریم و تصمیم ما بر این است کز زندگانی بد بیشتر از مرگ بترسیم .

درباره جمله هاش فکر می کردم : ایرانی بودن و افغانی بودن مهم نیست . مهم اینه که ما کارگریم . زن بودن و مرد بودن مهم نیست ، مهم اینه که ما کارگریم و تصمیم ما بر این است کز زندگانی بد بیشتر از مرگ بترسیم ...

اولین شبی بود که من دیگه شرمی نداشتم از نشانه های بلوغم ، من یک کارگرم ، من یک زن کارگرم ، من یک کودک کارگرم ...

... و سپیده ی صبح ، صبح عزیز رو به انتظار نشسته بودم .

No comments: